۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸





ترکهای خشکیده بر تخیلی فرو ریخته
انسداد حنجره از طلاقی درد و آه


نسیمی که سیلی میزند لاشه اولین دیدار را
خیابانی پر از رد پاهای مرده

نا خواسته جنینی که نا خواسته رشد میکند !

لذت انتهاری خود خواسته

پایانِ آغاز


ریشه های فاصله تنیده میشوند
سبز میشوند
تا ابد سبز میمانند

رهگذری که بیراهه میرود این راه پر از تکرار را

شاعر تفـاءل میزند غروب فردا را
فروغ میآید :

میروم خسته و افسرده و زار
سوی . . . . . . . . . ؟
به خدا میبرم از شهر شما . . . . .

. . . . .؟







۴ نظر:

ماری گفت...

مرسی از حضورت..

سارا محدث گفت...

تو زیبایی...

نقطه

محمد گفت...

ما همه جا جز کشور خودمون خارجی هستیم! سخته وقتی دوست نداری یه خارجی باشی و نذارن تو جایی که خارجی نیستی راحت زندگی کنی. "سخت است"

قلم باز هم قشنگ بود

محمد گفت...

حسم بود،همین!