۱ اسفند ۱۳۸۷



فاحشه ای کنار پنجره مینشیند و نفسهایش را میشمارد
نقاب بر زمین می افتد
باران میبارد
حبس میشود کسی در من
مرگ فریادش را در گوشهایم فرو میکند

هوا سرد است

بوی سگ

مردی شلوارش را پر از گوه میکند
و باز فاحشه نفسی عمیق

قهوه به دست
دختری با موهای طلایی
میمالد چهار راه خود فروشی را

فقط اوست که در چشمها زل میزند



یک سنت روی زمین
حقیرانه

له میشود


لبخند که میزنم
زندگی مرا به شیشکی میبندد




هیچ نظری موجود نیست: