فاحشه ای کنار پنجره مینشیند و نفسهایش را میشمارد نقاب بر زمین می افتد باران میباردحبس میشود کسی در منمرگ فریادش را در گوشهایم فرو میکندهوا سرد استبوی سگمردی شلوارش را پر از گوه میکندو باز فاحشه نفسی عمیققهوه به دست دختری با موهای طلاییمیمالد چهار راه خود فروشی رافقط اوست که در چشمها زل میزند یک سنت روی زمینحقیرانهله میشود لبخند که میزنم زندگی مرا به شیشکی میبندد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر